یه بغضی داره گلوم رو میفشره ... احساس می کنم کسی داره مجبورم میکنه که کاری رو مخالف خواستهم انجام بدم. هر چند هیچ تغییری در برنامه روزانهم صورت نگرفته و همه چیز مثل قبله، اما احساس می کنم همه کارهام زورکیه! واسه همین اصلا دست و دلم به کار نمیره و اعصابم مشوشه.
روزهای سخت تو زندگیم زیاد گذروندم؛ الان هم چندین مساله هستند که با هم، آزارن می دن! ولی اونچه که من رو مشوش کرده و داره خفهم می کنه، اینه که احساس می کنم جبر بر تمام زندگیم سایه انداخته. انگار هر اتفاقی که تا الان تو زندگیم افتاده تحت سایه جبر بوده و من فقط یک مهره بودم و چون غافل بودم، موفقیت ها و شکست ها رو برای خودم ثبت می کردم.
چقدر احساس بدیه! مثل احساس پوچی می مونه ...
یعنی همه این احساسات واسه فنا شدن دموکراسیه؟!
مگه دموکراسی چی بوده که وقتی دارن ازم میگیرن انقدر حالت خفگی بم دست داده؟!
شما هم همین احساس رو دارید؟